ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود


آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت


نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن


کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود

کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش


تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود

لیکن خبر چگونه رساند به سوی من


قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود

گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی


بیگانه تر برآید و باریکتر شود

بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم


بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود

ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من


در پای او فگن، مگرش دل دگر شود

گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب


زان بیشتر بپای که بالای سر شود